تو مثل بابا بوده اي من هم چو اکبر مي شوم در غربت و تنهايي ات قاسم و اصغر مي شوم
امشب و فرداشب را ميهمان سبط اکبر پيامبر(ص) و سيد جوانان اهل بهشت، يعني امام حسن مجتبي(ع) هستيم که دو پسرش ـ قاسم و عبدالله ـ در کربلا در رکاب عمو به شهادت رسيدند.
«عبدالله بن حسن» فرزند کوچک امام حسن مجتبي(ع) يکي از نوجوانان نابالغي بود که به همراه خانواده خود و عمويش حضرت اباعبدالله الحسين(ع) به سوي کوفه آمده بود.
از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسين(ع) و سپس اهلبيت آن حضرت يک به يک و يا دستهجمعي به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند؛ و سرانجام زماني رسيد که امام(ع) يکه و تنها در ميان هزاران هزار دشمن مسلح باقي ماند و گهگاه فرياد بر ميآورد: «آيا ياريکنندهاي هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟».
«شمر بن ذي الجوشن» براي آن که کار را تمام کند به همراه پياده نظام لشکر، به امام(ع) هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پيش ايشان را مورد حمله قرار ميدادند.
عبدالله که در بين كودكان و زنان، در خيمهگاه حضور داشت تاب و تحمل ديدن غربت عموي تنهاي خويش را نياورد و ناگهان از خيمهها بيرون آمد. حضرت زينب(س) او را گرفت شايد که بتواند مانع رفتن وي شود و نگذارد يادگار برادر طعمهي گرگهاي گرسنه يزيدي گردد؛ ولي عبدالله گفت: «نه، به خدا سوگند عمويم را تنها نميگذارم». سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوي ميدان دويد و خود را به امام(ع) رساند تا با بدن کوچک و ظريفش از او دفاع کند.
در غوغايي که دور امام(ع) ايجاد شده بود يکي از لشکريان يزيد شمشير خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشير به امام اصابت نکند. شمشير، بُـرّان و ضربه، سنگين بود و دست نوباوهي پيامبر(ص) را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستي آويخته شد. عبدالله يتيم از شدت درد نالهاي برآورد و پدرش را صدا کرد: «وا ابتاه … »
اينک، حال امام را تصور کنيد که هر دو امانت برادر شهيدش ـ قاسم و عبدالله ـ را نيز پرپرشده ميديد…
اشك و خون از ديدهاش بر خاك ريخت
اشك بر آن كودكِ بيباك ريخت
امام(ع) او را در آغوش گرفت، به خود چسپاند و در گوشش زمزمه کرد:«فرزند برادرم! صبر داشته باش و خداوند بزرگ را بخوان؛ تا او تو را به پدران صالحت ملحق کند».
آن برادرزادهام صد چاك شد
اين برادرزادهام بر خاك شد
آن برادرزادهام سرمست رفت
اين برادرزادهام بيدست رفت
امام(ع) سپس دست به دعا برداشت و گفت:«خداوندا! اگر مقدر کردهاي که اين قوم را تا مدتي زنده نگهداري در بين آنان تفرقهاي سخت بيانداز… زيرا آنان ما را دعوت کردند و وعده ياري دادند اما به ما حمله کردند و ما را کشتند».
بسته شد چشمش، ولي لب باز شد
آخرين نجواي شه آغاز شد
كاي خدا گر چه مرادت حاصل است
ديدن مرگ يتيمان مشكل است
در ره تو هستيام از دست رفت
حيف شد، عبداللَهَم از دست رفت
اين دو بر من، روح پيكر بودهاند
يــادگــاران بــرادر بـــودهاند
در اين هنگام تيرانداز سپاه دشمن ـ که گفتهاند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوي نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمويش ذبح کرد …
الا لعنة الله علي القوم الظالمين ؛ و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
روز پنجم محرم: عبدالله بن حسن.....
ارسال شده در 9 آبان 1393 توسط مدرسه الزهـــرا(سلام الله علیها) زرین شهر در نور عشق اباعبدالله الحسین(علیه السلام)
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)