يک لحظه بي هياهو ؛ دل را حريم هو کن
جز او مخواه از او ؛ او را طلب از او کن
گم گشته تو با توست ؛ خود را مزن به کوري
بگشاي چشم او را ؛ در خويش جستجو کن
اين نامه سيه را ؛ با سوز دل بسوزان ؛ اين رنگ تيرگي را با اشک شستشو کن
يک عمر در بر يار با غير خو گرفتي ؛ يک شب ز غير بگريز با يار گفتگو کن
يا ديده اي از او خواه تا غير او نبيني ؛ يا خنجري زفولاد در چشم خودفرو کن
از غير تا نرستي چون دل به يار بستي؟ اول ببند احرام آنگه با کعبه رو کن
همچون نسيم تا کي؟ آورده کو به کويم ؛ آئينه باش و خود را با يار روبرو کن
اول به شوق مردن بگذر ز آرزوها ؛ آنگه حيات خود را در مرگ آرزو کن
حسين جان:
در راه رسيدن به تو گيرم که بميرم ؛ اصلا به تو افتاد مسيرم که بميرم
يک قطره ي آبم که در انديشه دريام ؛ افتادم و بايد بپذيرم که بميرم
مختصرى از زندگينامه حضرت قاسم عليه السلام
حضرت قاسم بن الحسن عليه السلام فرزند امام حسن مجتبى عليه السلام است.
در مورد تاريخ ولادت ايشان اطلاع دقيقى در دست نيست ولى عموما در پنجم رمضان شهرت يافته است
مادر او بانويى بزرگوار است که نام ايشان نجمه بوده است
حضرت قاسم عليه السلام حدود 2-3 سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش ديده به جهان گشود. از اين رو با عموى مهربان خويش حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام خو گرفته بود. و در دامان امام حسين عليه السلام پرورش يافت
ظاهراً شکل و شمايل ظاهرى و خصوصيات ديگر حضرت قاسم عليه السلام شباهت بسيارى به پدر بزرگوارش امام حسن عليه السلام داشته به گونه اى که امام حسين عليه السلام با ديدار او از برادر محبوب خويش ياد مى کرد و فرزند برادرش را در آغوش مي گرفت و نوازش مى کرد.
چهره ى آن جناب چنان زيبا و دل انگيز بود که او را به پاره ى ماه يا ستاره ى زيبا (ستاره سهيل) تشبيه کردند.
غيرت خاکسترش ؛ رنگ دگر داشت
شعله بال و پرش ميل سفر داشت
آنکه در اين يازده سال يتيمي
تا که عمو بو انگار پدر داشت
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتى که همه يکجا و صريحا اعلام وفادارى کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد،يکدفعه صحنه عوض شد.امام عليه السلام فرمود:حالا که اين طور است،بدانيد که ما کشته خواهيم شد. همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر مي کنيم براى چنين توفيقى که به ما عنايت کرد،اين براى ما مژده است، شادمانى است.طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود که سيزده سال بيشتر نداشت. اين طفل پيش خودش شک کرد که آيا اين کشته شدن شامل من هم مي شود يا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما که در اينجا هستيد،ولى ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم. رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«يا عماه!»عمو جان!«و انا فى من يقتل؟ »آيا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشته اند ابا عبد الله در اينجا رقت کرد و به اين طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد. از او سؤالى کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کيف الموت عندک؟»مردن پيش تو چگونه است،چه طعم و مزه اى دارد؟ عرض کرد:«يا عماه احلى من العسل»از عسل براى من شيرينتر است،تو اگر بگويى که من فردا شهيد مي شوم، مژده اى به من دادهاى. فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم»ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از يک ابتلاى بسيار بسيار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنين حادثه اى رخ مي دهد.
حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مي آيد.بعد از شهادت جناب على اکبر، همين طفل سيزده ساله مي آيد خدمت ابا عبد الله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحه اى به تنش راست نمي آيد. زره ها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى کوچک.کلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهيد به ميدان بروم.(در روز عاشورا هيچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به ميدان نمي رفت.هر کس وقتى مي آمد،اول سلامى عرض مي کرد: السلام عليک يا ابا عبد الله،به من اجازه بدهيد.)ابا عبد الله به اين زوديها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گريه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گريه کردن.نوشته اند: «فجعل يقبل يديه و رجليه» يعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسيدن.آيا اين[صحنه]براى اين نبوده که تاريخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار مي کند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله مي خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مي خواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه يکدفعه دستها را گشود و گفت: بيا فرزند برادر،مي خواهم با تو خداحافظى کنم.قاسم دست به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست به گردن جناب قاسم.نوشته اند اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه کردند-اصحاب و اهل بيت ابا عبد الله ناظر اين صحنه جانگداز بودند-که هر دو بى حال و از يکديگر جدا شدند.
اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى که در لشکر عمر سعد بود مي گويد:يک مرتبه ما بچه اى را ديديم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود يک عمامه بسته است و به پايش هم چکمه اى نيست،کفش معمولى است و بند يک کفشش هم باز بود و يادم نمي رود که پاى چپش بود،و تعبيرش اين است:«کانه فلقة القمر» گويى اين بچه پاره اى از ماه بود،اينقدر زيبا بود.همان راوى مي گويد:قاسم که داشت مي آمد،هنوز دانه هاى اشکش مي ريخت.رسم بر اين بود که افراد خودشان را معرفى مي کردند که من کى هستم.همه متحيرند که اين بچه کيست؟ همين که مقابل مردم ايستاد،فريادش بلند شد:
ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمىشناسيد،من پسر حسن بن على بن ابيطالبم.
هذا الحسين کالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن
اين مردى که اينجا مي بينيد و گرفتار شماست،عموى من حسين بن على بن ابيطالب است.
جناب قاسم به ميدان مي رود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفته اند و گويى منتظر فرصتى هستند که وظيفه خودشان را انجام بدهند. من نمي دانم ديگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم که ناگهان فرياد«يا عماه»قاسم بلند شد.راوى مي گويد:ما نفهميديم که حسين با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبير او اين است که مانند يک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند. نوشته اند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر دور بدن او بودند و يک نفر مسخواست سر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که ديدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود،زير دست و پاى اسبان پايمال شد.از بس که ترسيدند،رفيق خودشان را زير سم اسبهاى خودشان پايمال کردند.جمعيت زياد،اسبها حرکت کرده اند، چشم چشم را نمي بيند.به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمين شد شش و آسمان گشت هشت
هيچ کس نمي داند که قضيه از چه قرار است.«و انجلت الغبرة» همينکه غبارها نشست، حسين را ديدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من اين را فراموش نمي کنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را،گفت:يک بار من در حضور مرحوم آيت الله حائرى اين روضه را-که متن تاريخ است،عين مقتل است و يک کلمه کم و زياد در آن نيست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شيخ گريه کرد که بى تاب شد.بعد به من گفت:فلانى! خواهش مي کنم بعد از اين در هر مجلسى که من هستم اين قسمت را نخوان که من تاب شنيدنش را ندارم).در حالى که جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مي کند و از شدت درد پاهايش را به زمين مي کوبد(و الغلام يفحص برجليه) (5) شنيدند که ابا عبد الله چنين مي گويد:«يعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ينفعک صوته» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فرياد کنى يا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالين تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.
گل طوفان سواري واي بر من ؛ تمام عشق ياري واي بر من
علي اکبر که جوشن داشت آن شد؛ توکه جوشن نداري واي برمن
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
روز ششم محرم: قاسم بن الحسن..
ارسال شده در 9 آبان 1393 توسط مدرسه الزهـــرا(سلام الله علیها) زرین شهر در نور عشق اباعبدالله الحسین(علیه السلام)
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)