نمی از دریا
رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت: «جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه اینطوری شدی یا مادرزادیه؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا و گفت: «این جای اون یکی را هم پر میکنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.» پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم: «پدرجان! تازه اومده ای لشکر؟» حواسش نبود. گفت: «این چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه؟» گفتم: «حاج حسین خرازی». راست نشست. گفت: «حسین خرازی؟! فرمانده لشکر؟».
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد….. صلوات
یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)