در یکی از شبهای تاریک زمستان که به طرف آبادی میآمدم، حضرت شیخ را دیدم که عبا بر سر کشیده و میخواهد از ده خارج شود. با خود اندیشیدم که وقت مناسب فرا رسیده، اما بهتر است صبر کنم تا از ده دور شود تا صدای شلیک من کسی را آگاه نکند.
به گزارش مشرق، عرفان و معرفت، تنها سرچشمهای است که از جوشش آن سرزمین جانها سرزنده میشود و بذرهای محبت شکوفا و رابطه دوستی با خلق با خالق متعال محکم و با صفا.
اهمیت عارفان از آنجا بسیار نمودار و روشن است که هرکه به مقامی والا رسید از غیر دوست بینیاز شد. به همین منظور، با استناد به کتاب «نشان از بینشانها» نوشته علی مقداد اصفهانی بر شرح احوال و شیوه سلوکی عارف سالک شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی نظر میافکنیم که در مجاورت حرم ثامن الحجج مدفون است.
در ادامه کرامتی از شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی برای علاقهمندان ذکر میکنیم:
یکی از آشنایان به نام سرهنگ عباسعلی میرزایی میگفت: سفری به مشهد مقدس رفته بودم و برای خرید کلاهی به دکان کلاهفروشی رفتم. صحبت از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی به میان آمد. کلاهفروش گفت: روز فوت مرحوم شیخ در دکان سلمانی بودم و یک نفر در صندلی اصلاح نشسته بود. چون سر و صدای تشییعکنندگان برخاست، مشتری پرسید چه خبر است؟ سلمانی گفت: جنازه حاج شیخ حسنعلی اصفهانی را تشییع میکنند. به محض شنیدن این خبر، مشتری آنچنان به فغان و ناله افتاد که تصور کردیم از منسوبان شیخ است. چون از او توضیح خواستیم، گفت من با این مرد بزرگ نسبتی ندارم، لیکن حکایتی میان من و او هست که این چنین موجب شوریدگی احوال من شده است. آنگاه داستان خود را اینگونه تعریف کرد:
پدرم در قریه «نخودک» کدخدا بود و من هم در اداره ژاندارمری کار میکردم. روزی حاج شیخ به پدرم فرموده بودند: اگر احتیاج نداری، از شغل کدخدایی استعفا کن. پدرم نیز به موجب توصیه حضرت شیخ از کار خود استعفاء کرد و چون من از ماوقع مطلع گشتم، بغضی از مرحوم شیخ در دلم پدید آمد و دیگران هم مرا به این دشمنی، تحریک و تشویق میکردند تا آنکه مصمم شدم ایشان را به قتل برسانم و چون گاهی از اوقات نیمهشبها که از ماموریت خود باز میگشتم مرحوم شیخ را دیده بودم که تنها از ده خارج میشوند، بر آن شدم که در یکی از این شبها ایشان را هدف گلوله سازم. اتفاقا، در یکی از شبهای تاریک زمستانی که به طرف آبادی میآمدم، حضرت شیخ را دیدم که عبا بر سر کشیده و میخواهند از ده خارج شوند. با خود اندیشیدم که وقت مناسب فرا رسیده، اما بهتر است اندکی صبر کنم تا از ده دور شوند و صدای شلیک من کسی را آگاه نکند.
چون از صحن خارج شدیم، فرمودند: دوست میداری که امیرالمؤمنین علیهالسلام را هم زیارت کنی؟ عرض کردم: آری و هنوز چند قدمی به دنبال ایشان نرفته بودم که در برابر صحن و حرم رسیدیم، ولی من چون تا آن وقت به زیارت امیرالمؤمنین(ع) نرفته بودم، ابتدا آنجا را نشناختم،باری، درهای بسته صحن و حرم حضرت امیر(ع) هم به اشاره حضرت شیخ باز شد. زیارت کردیم و خارج شدیم، در این هنگام حضرت شیخ فرمودند: حبیب، شب گذشته است و تو هم خستهای بهتر است که به «نخودک»باز گردیم. عرضه داشتم: آقا، هر چه صلاح میدانید، انجام دهید. باز پس از چند قدمی،ناگهان خود را در همان جای ملاقات نخستین یافتم. پس از آن به من فرمودند: حبیب، مبادا که تا من زندهام از سرّ این شب با کسی چیزی در میان گذاری که موجب کوری چشمان تو خواهد شد و دیگر اینکه هیچ وقت نزد من نیا و هرگاه که مرا دیدی از دور سلامی بکن و والسلام. آیا این کراماتی که من از ایشان دیدهام جای آن نیست که چنین در ماتم این بزرگوار شیون و فغان کنم؟!
***
یکی از دوستان موثق میگفت: روز فوت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی، زنی مسیحی در مسیر جنازه به سر و سینه خود میزد و شیون میکرد. گفتم مگر تو مسیحی نیستی؟ چرا که این مرد، روحانی مسلمانان است. گفت: این دو دخترم که با من هستند چندی قبل به مرضی دچار شدند که هرچه مداوا کردیم فایدهای نداشت حتی پزشکان بیمارستان آمریکایی نیز این دو را جواب کردند، رفته رفته بیماریشان سختتر شد.
بانوی همسایه که زنی مسلمان است چون حال پریشان مرا دید، گفت: برای شفای بیماران خود به قریه «نخودک» برو و از حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دم عیسی دارد کمک بخواه. بیا چادر مرا سر کن و به آنجا برو. از روی استیصال چادر او را بر سر کردم و پرسان پرسان که به محل سکونت شیخ بود رسیدم، دیدم که جلوی در خانه نشسته و گروهی از حاجتمندان اطرافشان را گرفتهاند من هم بدون اینکه مذهب خود را اظهار کنم پریشانیام را گفتم.
حضرت شیخ فرمود: این دو انجیر را بگیر و به آن زن همسایه که مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند.
گفتم: قادر به خوردن چیزی نیستند فرمود: در آب حل کنند و به آنها بدهند. به شهر بازگشتم و انجیرها را به آن زن مسلمان دادم و او نیز همان دستور شیخ را عملی کرد ناگهان بعد از چند دقیقه چشم گشودند و شفا یافتند. آری چنین مردی از میان ما رفته است.
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)