شهیدان اینگونه بودند . . .
راه مدرسه اش دور بود.همکلاسی هایش با ماشین می رفتند.آن موقع ،روزی دوازده ریال
پول تو جیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود.
بااینکه پول کمی بود اما این بچه ، هیچ وقت شکایتی نداشت.مدتی که گذشت ، متوجه شدیم
که اسدالله زودتر از ساعت همیشگی از خانه برون می رود و تا مدرسه پیاده روی می کند.
علت کارش را متوجه نشدیم تا اینکه یک روز خواهرش مریض شد.پول کافی برا دوا و درمان نداشتیم.
وقتی اسدالله متوجه این موضوع شد رفت و مقداری پول اورد و گفت “این ها را
برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم”
طفلکی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوزده ریال را هم پس انداز کند.
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)