جلسه فرهنگی یک شنبه تاریخ 27/ 2 / 94 به سخنرانی حجه الاسلام ریاحـــــــی
یه عده طلبه هستن که وقتی سطح رو تموم کردند دیگه بیخیال همه چی می شن…
و اینجا مسئله اعتقاد برپاست که می آیند حوزه ولی اعتماد به خدا نه
خیلی از ما به خدا اعتماد نداریم به خاطر همین در سختی ها و مشکلات کم می آوریم
خدا را تا چند قدمی بیشتر نمی بینیم ، این که میگن خدا از رگ گردن نزدیک تره رو حس نمی کنیم
* یک رمان نویسی نوشته بود خدایا کی تو با من بودی ، من همه جا تنها بودم
کنار ساحل داشتم راه می رفتم ولی فقط یک جای پا بود ، خدا گفت من تو بغل شما بودم.
اعتقاد به خدا رو همه دارن اگر باور ندارید یک سری به پشت در آی سی یو بیمارستان بزنید…
ما با اعتقاد و اعتماد به خدا باید بریم جلو. با هر دوتا نه فقط با یکیشون
*یک رمانی هست که داستانش از این قراره:
یک کوهنوردی در دل شب سرد زمستان رفت قله ای رو فتح کنه
رفت و رفت تا اینکه زیر پاش لیز خورد و افتاد پایین
ولی چون شب بود این رو نفهمید که چقدر پرتاب شده
و بین زمین و آسمان ماند در این حالت بود که گفت چه خوبه اینجا خدا رو صدا بزنم
با تمام قدرت خدا رو صدا زد ، خدا آمد ،
کوهنورد بهش گفت یک عمری من و تو کاری به هم نداشتیم
ولی حالا من محتاج کمک شما هستم
-خدا گفت ی شرط دارم که به نفع خودته
- چی ؟
-این که هر چی گفتم بگی چشم…
- باشه
-ی قیچی تو کوله پشتی ات هست آن را بردار و طناب رو ببر
-نه مگه دیوانه ام ، این کا را نمی کنم
-خب پس اعتماد نداری …خداحافظ
چند روز بعد تو روزنامه چاپ شد یک کوهنورد در سرمای زمستان به فاصله ی
یک متری زمین یخ زد و مرد. یعنی اگر طناب رو بریده بود ……….
* اگر تبریز رفته باشید در بازار مرکزی یک قبری هست که برای مردم آنجا خیلی مقدسه بنام حمال تبریزی
قضیه از این قراره که یک خانمی رو پشت بوم که مشرف به بازار بود
داشت هم لباس پهن می کرد و هم بچه اش رو نگه داشته
بود که یکدفعه بچه از دستش افتاد پایین ، حمال تبریزی تا این صحنه رو دید
دستاشا آورد بالا و بلند گفت یا الله
به اذن خدا بچه آروم در دست حمال قرار گرفت
مردم دورش جمع شدن و همه براشون سوال پیش اومده بودکه چطوری اینطور شد؟
هر چی اسرار کردند نگفت بعد که اسرار زیاد شد گفت
می گم بهتون ولی بعد از گفتنم در همین جا میخوام که بمیرم
چون بعد از گفتن شماهایی که تا دیروز جواب سلام من رو نمی دادید
از حالا می خواید شفای مرض و… از من بخواهید
سر ایشون این بود که : یک عمری من به خدا گفتم چشم و امروز خدا به من گفت چشم
اعتقاد و اعتماد رو که داشته باشی باید در کنارش صبر هم داشته باشی
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)